خبر شهادت
در 21 خرداد ماه 1365 صبح زود به مزرعه برنج در لاله اباد شهرستان آمل رفتیم انگار در آن روز تمام غم های دنیا بر سراغم آمده بود،کلاغ ها دور ما سر و صدا میکردند مثل ان که انان خبر هایی داشتند که انقدر بی قرار بودند از سر و صدای آنها من احساس ناراحتی میکردم که یک خبری در راه است ظهر شد ما برای ناهار به کیمه(خانه صحرایی) آمدیم ناهارخورده و یک عده نخورده بودند که پسرعمویمان با ماشین به کیمه آمد یک کمی ناراحت بود با یکی از بچه های بسیج که دوست صمیمی محمدرضا بود،او را کنار کشید وبا او صحبت کرد محمدرضا مجروح شده بعد پدرمحمدرضا را با خبر کردند که محمدرضا مجروح شده در همان حال پدرمان را بردند بعد از رفتن پدرمان دوست شهید هم آماده شد که برود از او خواهش کردیم که چه شده محمدرضا چه شده گفت محمدرضا مجروح شده ما آرام و قرار نگرفته بودیم همراه او آمدیم بابل او ما را به سردخانه بیمارستان شهید یحیی نژاد بابل برد آنجا محمدرضا را در تابوت دیدیم وقتی او را در آن حال دیدم باور نکردم که او محمدرضا باشد و دیدم صورتش به شدت پف کرده دانه دانه های ترکش بر روی صورت به چشم میخورد و یک جای سالم دیده نمیشد حالم خیلی بد بود نتوانستم با برادرم خلوت کنم آخر تا ان روز من از نزدیک کسی را اینجور ندیده بودم و در دلم گفتم داداش به آرزوت رسیدی به خاطر انقلاب و اسلام جانت را فدا کردی.
پاهایت و خونهایت را در مهران جا گذاشتی و همین خون هاست که مرزبان مرزهای انقلاب اسلامی است و ازاد سازی شهر مهران مدیون خون های این جوانان است.